. . . زندگی راستی چه زود میگذرد! انگار همین دیروز بود. وقتی که از مدرسه میآمدیم، با بغضی چمبره زده در گلو و کف دستی تاول زده از ترک? آلبالو، و مادر که دلسوزانه به تسلای ما، و یا شاید به دلوجوئی از خودش، با هم? دانایی که داشت زمزمه میکرد: «بچه جون تو هنوز نمیدونی. از قدیم گفتهاند چوب معلم گُله . . .!»
واقعا که زندگی راستی چه زود میگذرد! انگار همین دیروز بود که مادر با تعجیل و شتابی در قدمهایش دست تو را گرفته بود و در درازنای خیابانی آنسوترک محله و خانه کشیده میشد و به دنبال خودش میکشاندت. دیر شده بود. آنقدر که در خانه دل دل کرده بودی و به دلشور? اولین روز مدرسه پا از پا برنداشته بودی، دیر شده بود.
مادر با گامهای کشیدهاش تو را به دنبال میکشید و بال چادرش در باد بال بال میزد و کشیده میشد. رگهای از سوز سرما در تن هوا بود. دست مادر اما گرم و مهربان. گاهی که قدمهایش را سست میکرد تا نفست راست شود و پس نیفتی، فرصتی میشد تا نگاهت به نگاهش بیفتد. نگاهی که آمیزهای از غرور و ترحم بود.
(غرور شاید از اینکه فرزندش به بار نشسته و به سن مدرسه رسیده. ترحم اما چرا. . .!؟)
میبردت تا تو را به مدرسه بسپاردت. میرفتید تا تو بمانی و او برگردد.
تجرب? اولین جداییات شاید.
تو در آن سوی در و دیوار و نیمکت و تختههای سیاه میماندی و مادر تمام راه را، و این بار نه به شتاب، که انگار دلشکسته و پارهای از جانش در جایی جای مانده برمیگشت، شاید حتی پای چشمش هم تر شده بود. نمیدانستی. ولی این را میدانستی و حتما امروز هم به یاد داری. اینکه چه دلتنگ شده بودی. چه تنها مانده بودی. غربت غروبی پاییزی بر دلت نشسته بود و تو در خودت شکسته بودی. . .
مادر رفته بود و تو انگار تازه معنای آن حس ترحم را در نگاهش میفهمیدی. راستی که چقدر قابل ترحم بودی آنروز. . .
روز اول مهر ماه سالی که برای اولین بار به مدرسه رفتی. . .
زندگی راستی چه زود میگذرد. انگار همین دیروز بود. درازنای درد را میگویم که از بند انگشت شروع میشد و تا فرق سر تیر میکشید.
درد که میگویم، نه آنقدر سخت که مثل مردن. شاید آنقدر تلخ و عذابآور که مثل شکنجه.
معلم خط را میگویم. قلمهای نی را که یادت هست؟ بارها از خودمان پرسیدیم چرا وقتی معلم خط با هر چه زور که داشت شکنندگی انگشتانمان را در بند بند نی ضرب میکرد، قلم نی نمیشکست!؟
راستی که چه قلمهایی داشتیم. چه شیشههای مرکبهایی. چه لیقههای دواتی. . . یادت هست؟ چه خطی مینوشتیم. «جور استاد به از مهر پدر» چه میدانستیم. شاید هم استاد خط داشت جور مهر پدر را میکشید و ما نمیفهمیدیم.
حرف مادر را یادت هست؟ اینکه: «بچه جون تو هنوز نمیفهمی. از قدیم گفتهاند چوب معلم گُله»
چارسوق این گذر به شمع وجود آن نازنینان روشن بود، و هم آنان، قلندران بیدار شبهای بلند ندانستنهای من و تو بودند. پس، یادشان در تاریکخان? خاطر ما روشن باد.
[ جمعه 89/6/26 ] [ 12:45 عصر ] [ آجرلو ]