سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رنگین کمان (آموزش ابتدایی)

پیک نیک لاک پشتی
یک روز خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که لاک

 

پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا

 

برای سفرشون آماده بشن    !

 

 

 

در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند    .

 

در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز

 

کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که

 

نمک نیاوردند    !

 

 

 

پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد

 

     

 

از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد    .

 

 

 

لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او

 

سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود    !

 

 

 

او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره    .

 

خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد  .

 

 

 

سه سال گذشت… و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال … شش سال … سپس در سال

 

هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده . او اعلام

 

کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.

 

 

 

در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،«

 

دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم»!

 

 

 



[ چهارشنبه 92/10/11 ] [ 1:25 عصر ] [ آجرلو ]

نظر

کشاورز و ساعتش

روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است.

ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود.

بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.

کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد.

کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادام? جستجو نومید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد.

کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، "چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد."

پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد.

بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد.

کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد.

پس پرسید، "چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟"

پسرک پاسخ داد، "من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم."

ذهن وقتی که در آرامش باشد بهتر از ذهنی که پر از مشغله است فکر میکند.

هر روز اجازه دهید ذهن شما اندکی آرامش یابد و در سکوت کامل قرار گیرد و سپس ببینید چقدر با هوشیاری به شما کمک خواهد کرد زندگی خود را آنطور که مایلید سر و سامان بخشید.

 

 



[ چهارشنبه 92/10/11 ] [ 1:16 عصر ] [ آجرلو ]

نظر

داستان زیبای مترسک

داستان زیبای مترسک,داستان مترسک,داستان آموزنده مترسک,

از مترسکی سوال کردم: آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشده‌ای ؟

 

پاسخم داد : در ترساندن دیگران برای من لذتی  به یاد ماندنی است پس من از کار خود راضی هستم و  هرگز از آن بیزار نمی‌شوم!

 

اندکی اندیشیدم و سپس گفتم : راست گفتی! من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم!

 

گفت : تو اشتباه می کنی!

زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببرد مگر آنکه درونش مانند من با کاه پر شده باشد!!!

 

 

جبران خلیل جبران



[ یکشنبه 92/10/8 ] [ 6:51 عصر ] [ آجرلو ]

نظر

داستان کوتاه در خلوت

یـکـى از عـلـمـاى وارسـتـه , کلاس درسى داشت و از میان شاگردانش به نوجوانى بیشتر احترام مـى گـذاشـت .

روزى یـکـى از شاگردان از آن عالم پرسید: چرا بى دلیل , این نوجوان را آن همه احترام مى کنید؟ آن عالم دستور داد چند مرغ آوردند.

آن مرغ ها را بین شاگردان تقسیم نمود و به هر کدام کاردى داد و گفت : هریک از شما مرغ خود رادر جایى که کسى نبیند ذبح کند و بیاورد.

شاگردان به سرعت به راه افتادند و پس از ساعتى هر یک از آنها,مرغ ذبح کرده خود را نزد استاد آورد, اما نوجوان مرغ را زنده آورد.

عالم به او گفت : چرا مرغ را ذبح نکرده اى ؟ او در پـاسخ گفت : شما فرمودید مرغ را در جایى ذبح کنید که کسى نبیند, من هر جا رفتم دیدم خداوند مرا مى بیند.

شاگردان به تیزنگرى و توجه عمیق آن شاگرد برگزیده پى بردند,اورا تحسین کردند و دریافتند که آن عالم وارسته چرا آن قدر به اواحترام مى گذارد



[ یکشنبه 92/10/8 ] [ 6:49 عصر ] [ آجرلو ]

نظر

داستان کوتاه کودکانه

باغ وحش مملو از جمعیت بود ، از بلندگوی باغ وحش این جمله شنیده شد :

" بازدیدکنندگان گرامی از دادن هر گونه غذا و خوراکی به حیوانات خودداری فرمایید ".

بعد از مدتی مجددن از بلند گو اعلام شد :

" بازدیدکننده گرامی از شما خواهش کردیم که از تغذیه حیوانات خودداری فرمایید "

این هشدارها با لحن های مختلف چندین بار تکرار شد ، آخرین هشدار بلندگو این بود :

" حیوانات عزیز خواهشمندیم از آدمها غذا نگیرید "

دیگر هشداری در این زمینه شنیده نشد .!!!



[ یکشنبه 92/10/8 ] [ 6:47 عصر ] [ آجرلو ]

نظر

آدم برفی

تصاویر/ جشنواره آدم برفی در اورمیه



[ دوشنبه 92/10/2 ] [ 11:14 عصر ] [ آجرلو ]

نظر

داستان قورباغه ها و مارها

مارها قورباغه ها را میخوردند و قورباغه ها غمگین بودند.

     قورباغه ها به لک لک ها شکایت کردند ،

لک لک ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند ،

لک لک ها گرسنه ماندند و شروع به خوردن قورباغه ها کردند!

قورباغه ها دچار اختلاف دیدگاه شدند ،

عده ای از آنها با لک لک ها کنار آمدند و عده ای دیگر خواستار بازگشت مارها شدند ،

مارها بازگشتند و همپای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند.

.

.

.

حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند که برای خوردن به دنیا می آیند. تنها یک مسئله برای آنها حل نشده باقی مانده است:

         اینکه نمیدانند توسط دوستانشان خورده میشوند یا دشمنانشان؟



[ پنج شنبه 90/1/11 ] [ 2:4 عصر ] [ آجرلو ]

نظر

دعا برای باران

روزی روزگاری اهالی یه دهکده تصمیم گرفتند تا برای نزول باران دعا کنند, در روز موعود همه مردم برای مراسم دعا در محلی جمع شدند و تنها یک پسر بچه با خودش چتر آورده بود و این یعنی ایمان.



[ سه شنبه 88/12/25 ] [ 11:8 صبح ] [ آجرلو ]

نظر

داستان قورباغه ها

مارها قورباغه ها را میخوردند و قورباغه ها غمگین بودند.

 قورباغه ها به لک لک ها شکایت کردند ،

لک لک ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند ،

لک لک ها گرسنه ماندند و شروع به خوردن قورباغه ها کردند!

قورباغه ها دچار اختلاف دیدگاه شدند ،

عده ای از آنها با لک لک ها کنار آمدند و عده ای دیگر خواستار بازگشت مارها شدند ،

مارها بازگشتند و همپای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند.

.

.

.

حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند که برای خوردن به دنیا می آیند. تنها یک مسئله برای آنها حل نشده باقی مانده است:

         اینکه نمیدانند توسط دوستانشان خورده میشوند یا دشمنانشان؟



[ دوشنبه 88/11/26 ] [ 8:5 عصر ] [ آجرلو ]

نظر

::

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه